دل از خمار طلب خون کن و شراب طلب


جگر به تشنه لبی واگذر و آب طلب

ز عافیت نتوان مژدهٔ گشایش یافت


به دل شکستی اگرهست فتح باب طلب

مترس از غم ناسور ای جراحت دل


به زلف یار بزن دست و مشک ناب طلب

مباش همچوگهر مرده رنگ این دریا


نظر بلندکن و همت حباب طلب

محیط در غم آغوش بیقراری توست


دمی چو سیل در این دشت اضطراب طلب

قدم به وادی فرصت زن و مژه بردار


بهار می رود ای بیخبر شتاب طلب

لباس عافیت از دهر اگر هوس داری


ز ماهتاب کتان و حریر از آب طلب

شبی چو شبنم گل صرف کن به بیداری


سحر برآر سر و وصل آفتاب طلب

هزار جلوه در آغوش بیخودی محواست


جهان شعورطلب می کند تو خواب طلب

ببند پرده به چشم و دلت ز عیب کسان


گشادکار خود از بند این نقاب طلب

نیاز و ناز همان درد و صاف یک قدحند


چوپای او سر ما هم از آن رکاب طلب

دل گداخته بیدل نیاز مژگان کن


طراوت چمن عمر از این سحاب طلب